از یه کنجکاوی ساده شروع شده بود
از درختی که کنارش بریده بودند و برده بودند به جایی به نام کوره.
قاصدک چرخیده بود و توی کوره ذغال هیچ چیز نفهمیده بود از
سرخی چوب و داغی هوا و بیرون امده بود
همین که بیرون بود!
لای سبزی جنگل و بعدتر ده هیچ دخترکی نبود که بگیردش و
آرزوهایش را دست او به باد بسپارد .
رفت و رفت تا به چشمه رسید.
و سیاهی خود را دید.سیاهی دیدن سوختن دیگری را.
اگر می شستش چیزی از خودش باقی نمی ماند
و اگرنه...!
قاصدک پژمرد و کم کم همه آرزوها مرد..
تاریخ : سه شنبه 90/9/15 | 6:13 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()